پيوند دين و فلسفه
نويسنده:حسين فرزانه
منبع:روزنامه قدس
1) «ابن رشد» در كنار ابن سينا از معروفترين فيلسوفان اسلامي در مغرب زمين است. او كه در قرن دوازدهم ميلادي ( ششم هجري) در اسپانيا زندگي مي كرد، سعي زيادي داشت تا ميان فلسفه ارسطو و تفكر اسلامي جمع ايجاد كند. يكي از مضامين مهم انديشه فلسفي «ابن رشد» اين بود كه ميان دين و فلسفه تضاد و تعارضي وجود ندارد. البته به نظر وي براي رسيدن به اين مقام، بايد فلسفه و دين را متفاوت از ديد متعارف و مرسوم به نظاره نشست.مشي فكري- فلسفي «ابن رشد» لايه ها و وجوه زيادي دارد. از يك سو وي شارح و مفسر ارسطوست و از سوي ديگر، به دفاع از فلسفه در مقابل مخالفان و دشمنان آن ( همچون غزالي) برخاسته است. علاوه بر اين، وي سعي كرده فكر ارسطويي را از عناصر نوافلاطوني خالي كند.
افكار «ابن رشد» در جهان مسيحيت قرون وسطي حرف و حديثهاي بسياري را به وجود آورد. يكي از اين آرا كه بسيار مورد مناقشه قرار گرفت نظريه «حقيقت دوگانه» وي بود كه طبق آن، هرچند ميان فلسفه و دين تعارضي وجود ندارد، اما حقيقت دين با حقيقت فلسفه متفاوت است؛ يعني به يك معنا وي قايل به دو حقيقت بود. البته اين تنها يك تفسير از آراي ابن رشد است و بسياري از مفسران وي اين برداشت از انديشه هايش را قبول ندارند. نظر ابن رشد در باب علم خدا به جزييات هم مناقشات بسياري را به وجود آورد. در حوزه سياست نيز وي قايل به حق حكومت براي فيلسوفان بود و اين نظر وي بيش و پيش از آنكه ارسطويي باشد، افلاطوني بود. شايد تأثيرپذيري وي در اين زمينه از افلاطون ناشي از اين نكته باشد كه او كتاب «سياست» ارسطو را نديده بود. بحثهاي زبان شناسي «ابن رشد» هم در جهان اسلام و فلسفه اسلامي منحصر به فردند كه در ادامه بدان اشاراتي مي شود.
2) «ابن رشد» در سال 520 هجري (1126 ميلادي) در «قرطبه» متولد شد. خاندان وي از متأله و قضات معروف بودند. او نيز قاضي و پزشك معروفي در قرطبه بود و با دربار رفت و آمد داشت. با اين همه، به جهت اوضاع سياسي ناآرام اسپانيا در آن زمان ، شرايط زندگي «ابن رشد» فراز و نشيب بسيار داشت و حتي در دوره اي وي به شمال آفريقا تبعيد شد. او در سال 595 هجري درگذشت و اين زماني بود كه هرچند از سوي حاكم وقت بخشيده شده بود، اما هنوز نسبت به وي سوء ظنهاي بسياري وجود داشت. او در زندگي خود شرحهاي مختصر و تفصيلي زيادي بر آثار ارسطو نوشت، اما چون كتاب «سياست» ارسطو را در اختيار نداشت، بر كتاب «جمهور» افلاطون شرحي به عبري نوشت كه از اين شرح ترجمه هايي به زبان انگليسي و عربي موجود است.
«ابن رشد» تلاش زيادي داشت تا ميان ديدگاههاي ارسطو و تفسيرهاي نوافلاطوني از آن خط مميزي ايجاد كند و در اين راستا البته به دليل آنكه در جهان اسلام انديشه هاي نوافلاطوني نفوذ زيادي داشتند، با مشكلات زيادي روبه رو بود. با اين همه، او توانست اين نكته را نشان دهد كه بايد ميان انديشه هاي ارسطو و شرحهاي آن تمايز قايل شد. هرچند در شرح «ابن رشد» بر آراي ارسطو، آراي خود ابن رشد هم مطرح مي شوند، اما وي بر خلاف ابن سينا كه سعي وافر داشت از آراي ارسطو و فلسفه يونان در راستاي چارچوب فكري خود استفاده كند، تلاش مي كرد مفسر صرف ارسطو باقي بماند.
3) يكي از بحثهاي مهم در فلسفه اسلامي، نسبت ميان خدا و جهان است. «ابن رشد» هم به اين بحث مهم وارد شده است. او در كتاب «تهاف التهافة» كه جوابي به كتاب «التهافة الفلاسفة» غزالي است، به اين موضوع مي پردازد. غزالي در كتاب خود دو مشكل مهم را در باب فيلسوفان اسلامي پررنگ مي كند.
مشكل اول، كاربرد اشتباه ابزارهاي فلسفي است؛ يعني استدلالهاي اين فيلسوفان از معيارهاي معتبر فلسفي كه خود فلسفه مشخص مي كند تبعيت نمي كنند. مشكل ديگر نيز اين است كه نتايج حاصل از كار فلسفي آنان با آموزه هاي اسلامي در تعارض قرار گرفته اند. اين در حالي است كه فيلسوفان مي خواهند اين گونه وانمود كنند كه فلسفه، مؤيد آموزه هاي اسلامي است.
غزالي تقريرهاي درست استدلالهاي فلسفي را ارائه كرد و سعي نمود آنها را ابطلال نمايد . او در اين راستا از همان اصول فلسفي اي استفاده كرد كه مخالفانش ( فيلسوفان) به كار مي گرفتند.
او استدلال كرد هرچند فيلسوفان مي خواهند اثبات كنند فلسفه صرفاً يك ابراز تحليل پيشرفته از طبيعت واقعيت است كه اين ابراز در دسترس مسلمانان عادي نيست، اما آنها تصوري از خدا، زندگي بعد از مرگ و خلقت را زير نقاب اين ايده فلسفي ارائه كرده اند و ترويج نموده اند.
غزالي در اين راستا به آراي فارابي و بخصوص آثار ابن سينا بسيار توجه داشت. «ابن رشد»، اما تصور مي كرد هرچند سمت و سوي مخالفت غزالي اين دو نفر هستند اما او با كل فلسفه به مخالفت پرداخته است. از اين رو، در صدد دفاع از فلسفه برآمد.
يكي از نكات محوري حمله غزالي اين بود كه فيلسوفان تفسير اشتباهي از نسبت ميان خدا و جهان ارائه داده اند. همانطور كه مي دانيم، خداوند در قرآن بر خلق جهان اشاره مي كند، اين در حالي است كه فيلسوفان مي خواهند نشان دهند جهان ازلي است. اگر خدا علت جهان است، چرا او نبايد بتواند آن را از نيستي به وجود آورد. اما به نظر «ابن رشد» ميان عامل ازلي و عامل زماني تفاوت وجود دارد. ما مي توانيم قبل از انجام كاري منتظر بمانيم و در باب اعمال آينده مان ترديد داشته باشيم و اما اين امور براي خدا معنا ندارد . براي او شكافي ميان خواستن و انجام دادن موجود نيست.
غزالي اين جواب را ناشي از تنبلي ذهني مي داند. او به گونه اي به خدا نگاه مي كند كه گويي عامل واقعي است و نه يك راز و رمز.
به نظر «ابن رشد» مشكل غزالي اين است كه ميان علم و اراده خدا تمايزي ايجاد نكرده است.
از آنجا كه خدا، داناي كل است، ميان تصور وي و ساختن جهان شكافي نيست. او نياز ندارد زماني را داشته باشد تا جهان را خلق نمايد.
از سوي ديگر، غزالي به عنوان يك اشعري نمي تواند ضرورت طبيعي را بپذيرد، چون به نظر وي اين امر با اراده و قدرت خداوند در تعارض قرار مي گيرد.
«ابن رشد» اما تأكيد مي كند اين نظريه هرگونه معرفت از جهان را منكر مي شود. بحثهاي ابن رشد با غزالي بدان جا ختم مي شود كه وي ناگزير مي شود گونه اي معناشناسي را نيز ارائه كند تا عليه مثالهاي غزالي قد علم نمايد. همان طور كه مشخص است، اين بحثها همه در ذيل موضوع مهم علم الهي مطرح مي شوند. غزالي تأكيد مي كند خدا از هر حادثه و پديده اي كه خلق كرده، علم جزيي دارد. اين در حالي است كه ابن سينا علم خدا را محدود به كليات مي داند، زيرا به نظر وي علم خدا به جزييات، تجرد و ازليت خداوند را دچار خدشه مي كند. اما به نظر «ابن رشد»، علم خدا به جزييات هم او را در حد يك موجود مادي پايين مي آورد. بدين جهت، موضع وي در اين زمينه به موضع ابن سينا نزديك است. ابن رشد تأكيد مي كند بهترين و مهمترين علم، علم به كليات است و با اتخاذ اين مشي، ما مقام ذات اقدس الهي را تنزل نداده ايم.
اتهام ديگر غزالي به فيلسوفان اين بود كه آنها معاد جسماني را قبول ندارند، از اين رو جزاي مادي عمل امكان ناپذير است. نفس از دو بخش مادي و غيرمادي تشكيل شده و نبود بخش مادي، هويت را از نفس مي گيرد. اما نظر ابن رشد اين است كه وقتي ما با معرفت غيرمادي ، ازلي و ازلي روبه روييم، ذهن ما هم با موضوعات اين معرفت رابطه اين هماني دارد. بنابراين، هنگامي كه از جهت فكري خود را كامل مي كنيم و از واقعيت مادي علم كسب مي كنيم ديگري چيزي نيست كه براي ما تازگي داشته باشد، زيرا موضوعات اين علوم كه جهان باشند، نزد ما موجودند؛ يعني همه جهان مادي در علم ما و به تعبيري در نفس ما موجود است. او پيشرفت در زمينه علم را به معناي اطلاع يافتن از اجزاي مادي مان مي داند. اين نظر البته با برخي ديدگاههاي عرفاني و معنوي موجود در جهان اسلام سازگاري دارد. همچنين «ابن رشد» نقد شديدي بر نظريه زبان اخلاقي اشعري دارد كه خوبي و بدي را كاملاً در تطابق با دستورات خداوند تفسير مي كند. هدف از اين نظريه اشعري، تأكيد بر قدرت و اقتدار خداوند بر هر چيزي ، حتي بر مفهوم اصطلاحات اخلاقي و قوانين عقلي است.
«ابن رشد» معتقد است از آنجا كه هر چيزي ماهيتي دارد و اين ماهيت غايتي، ما نيز به عنوان يكي از اين امور ماهيتي داريم و در جهت رفتارمان به غايت مي رسيم. هدف يك گياه رشد كردن و هدف يك اره، بريدن؛ اما هدف يك موجود انساني چيست؟ يكي از اهداف نهايي ما شاد بودن و خودداري از اقدامهايي است كه به ناخوشي منجر مي شود.در اين جا همتراز پنداشتن اصول اسلامي و ارسطويي مشكل نيست؛ فضيلت اخلاقي به خوشبختي منجر مي شود و در صورتي كه ما مطابق ماهيتمان رفتار كنيم ، قادر خواهيم بود به خوشبختي برسيم. يك بعد اساسي براي خوشبختي انسان وجود دارد كه شناخت خوشبختي را با رفتار ديني و اخلاقي صحيح بسيار آسانتر مي كند. ممكن است شخصي بخواهد براي تمركز كامل بر قواي فكري اش، به كلي دور از اجتماع زندگي كند، اما اين نوع روش زندگي نسبت به زندگي كه در آن تمركز بر تفكر همراه با اقدامهاي اجتماعي خاص است، در درجه پايين تري قرار دارد.زماني كه ما بد رفتار مي كنيم ، به شانس خود براي رشد انساني آسيب مي رسانيم و اين بر فرصتهاي شخصي مان براي رسيدن به خوشبختي و رشد به عنوان يك فرد تأثير مي گذارد. همچنين، بر روابطمان با افراد ديگر تأثير مي گذارد ، به طوريكه منجر به ضعف جامعه مي شود.
«ابن رشد» در بحث خود درباره جمهوري افلاطون، او را با ديدگاه ارسطويي اش بررسي مي كند و متن آن را براي دولت معاصر به كار مي گيرد. وي از نظريه تغيير و رو به زوال گذاشتن دولت ايده آل افلاطون، در قالب چهار دولت ناقص براي نشان دادن جنبه هاي سازمان سياسي گذشته و معاصر در جهان اسلام استفاده مي كند. او از متكلمان دوره خودش به عنوان يك خطر واقعي براي دولت و خلوص و پاكي اسلام ياد مي كند.
«ابن رشد» در اين اثر و آثار ديگرش اهميت فهم دقيق رابطه بين مذهب و فلسفه را در دولت بيان مي كند. وحي بر فلسفه ارجحيت دارد، زيرا پيام آن نسبت به فلسفه به ميزان بيشتري در دسترس است. پيامبر قادر به انجام كارهايي است كه از عهده فيلسوف خارج است، مانند آموزش گروهها ، پيش بيني آينده، ايجاد قوانين مذهبي و كمك به خوشبختي كل بشريت.
پيامبر از طريق وحي الهي يا الهام، قوانيني را ايجاد مي كند كه از طريق آن، مردم به اين درك و آگاهي مي رسند كه چگونه بايد رفتار كنند. اعتبار پيامبر از طريق مهارت سياسي به دست مي آيد.
فيلسوف دانش نظري پيامبر را داراست ، اما تنها پيامبر مي تواند اين دانش را به صورت قانون درآورد و توده مردم را به اطاعت از آن مجاب كند. پيامبر علاوه بر دانش نظري كه فيلسوف هم از آن برخوردار است، دانش عملي هم دارد، اما محتواي شريعت با محتواي قانون فلسفي تفاوتي ندارد. پيامبر در رساندن اين محتوا بهتر از فيلسوف است، و مي تواند ايده هاي انتزاعي درباره خوشبختي انسان را در قالب نظريات سياسي و هنجارهاي اجتماعي به مردم انتقال دهد و از اين طريق زندگي مردم را تنظيم كند.
از ديگر موارد، نقش فلسفه نيز بسيار مورد توجه «ابن رشد» قرار داشت. او اشاره دارد به اينكه ارسطو مردد بود تا جزو اصلي زندگي خير را فعاليت فكري بداند يا مؤلفه اي ديگر را پررنگ نمايد. به نظر او هريك از اين مواضع را كه اخذ نماييم الزامهاي اخلاقي خاصي را در پي خواهد آورد. او با تمايز قايل شدن ميان افراد عادي و افراد فيلسوف سعي مي كند نشان دهد خير براي افراد عادي توسل به برهان نيست، اما براي افراد فيلسوف و متفكرتوسل به برهان است. اينجاست كه دوباره نسبتي ميان فلسفه و دين در آراي ابن رشد مشخص مي شود.
به نظر وي اسلام نظامي جامع است كه سعي كرده با زباني ساده و راحت مفاهيم اساسي ديني را در اختيار مسلمانان قرار دهد. از اين رو در اين آموزه ها زباني اخذ شده كه افراد بتوانند به راحتي با اصل آموزه هاي آن ارتباط برقرار نمايند. مردم عادي البته عقلانيت پشت سر اين آموزه ها را نمي دانند و فيلسوفان به اين دانايي دسترسي دارند، اما اين نكته بين دين و فلسفه تعارضي ايجاد نمي كند. به نظر ابن رشد، يكي از دلايل اهميت و مرجعيت دين اسلام هم همين است كه توانسته اصيل ترين آموزه ها را با ساده ترين بيان ابراز نمايد.آموزه دوگانگي حقيقت عده اي را بر آن داشته تصور كنند ابن رشد قايل بدين نكته است كه فيلسوفان بر دينداران مرجح اند، در حالي كه اين نكته از انديشه هاي ابن رشد نيست. او فقط خواهان نشان دادن اين آموزه است كه براي شناختن چيزي، راههاي گوناگوني وجود دارد و همين نكته راه را براي ورود بحث تأويل در انديشه هاي وي مي گشايد . او در كتاب «فصل المقال» اشارت دارد به اينكه بالاترين درجه انديشه، تعارضي با آموزه هاي ديني ندارد.